sanie | ||
گر دلت همیشه ارام باشد یعنی غیر خدا کسی در دلت در فکرت در ذهنت نباشد... بگمانم خدا بهترین را سر راهت می گمارد! من این را حس کردم...زمانی که دلم به هر کجا کشیده میشد خدا بر سرم فریاد زد... فریاد خدا تلنگری بود به ذهنم به دلم به فکرم! یادم افتاد به زمانی که فقط خدا بود ومن و خدا و دیگر هیچ... هیچگاه لبخند خدا را هنگام گریه هایم هنگام التماس هایم فراموش نمی کنم... ان روزها از خدا دلگیر میشدم..امروز با خدا میخندم... صدای خنده مان انقدر بلند بود که دل غافلم از خواب بیدار شد و خزان دل غمدیده ام بهار گشت! نفسی عمیق کشیدم... دوباره خدا مثل همیشه دستم را گرفت..من خجل بودم ... اخر من بودم که دست خدا را رها کرده بودم اما خدا... باز هم خدا پیش دستی کرد..به من نگاه کرد اما من شرمسارتر از همیشه.. خدا دستم را فشار داد و گفت... این فرق من و توست... من هیچگاه فراموشت نمی کنم... [ جمعه 91/10/15 ] [ 12:2 صبح ] [ دلنوشته ]
یا حسین بن علی علیه السلام ادرکنی یا مولا خسته شدم از بس: خندیدم ولی بغض گلومو فشار داد آروم بودم ولی انگار تو دلم یه آشوب بزرگ بود به همه گفتم خوبم ولی حالم ناجور خراب بود گفتم می تونم ولی نتونستم راستش... خسته شدم از این همه تظاهر [ چهارشنبه 91/10/13 ] [ 8:39 عصر ] [ دلنوشته ]
می خواهم برگردم به روزهای کودکی آن زمان ها که : پدر تنها قهرمان بود . عشــق، تنـــها در آغوش مادر خلاصه میشد ... بالاترین نــقطه ى زمین، شــانه های پـدر بــود ... بدتـرین دشمنانم، خواهر و برادر های خودم بودند تنــها دردم، زانو های زخمـی ام بودند. تنـها چیزی که میشکست، اسباب بـازیهایم بـود و معنای خداحافـظ، تا فردا بود...! [ جمعه 91/10/8 ] [ 9:45 صبح ] [ دلنوشته ]
|
||
[ طراحی : روز گذر ] [ Weblog Themes By : roozgozar ] |