sanie | ||
[ دوشنبه 87/4/17 ] [ 6:45 عصر ] [ دلنوشته ]
دلتنگ نوازش نگاهت می شوم بی تاب و بی قرار . دلتنگ قصه های تو تا دوباره گم شوم در عاشقانه های شیرین و فرهاد . در سوز و گداز لیلی و مجنون ، دلتنگ روزهای آزادی می شوم گرچه تبعیدم به دورترین مکان دل تو است
[ یکشنبه 87/4/9 ] [ 3:26 عصر ] [ دلنوشته ]
این مطلب رو جایی خوندم دیدم متن قشنگی هستش اینجا نوشتم ... باران نیمه شب چقدر دوست داشتنی است انگار هر که بیدار باشد صدای پای قطره ها را روی قلب خود میشنود گاهی از خود می پرسم چرا روز یکباره در اوج شادی و درخشندگی ها فرو می رود و تولد شب برای چیست؟ بعد می اندیشم اگر شب نبود از روزهای خالی از شور زیستن به کجا باید پناه میبردیم؟ مگر نه این است که بعضی شبها وقتی که همه فانوسها و مهتابی و قلبها خوابیده اند احساس میکنیم کسی زمین را در دستهایش گرفته است و تکان میدهد؟ مگر نه این است که همه کوچک و بزرگو زشت و زیبا درون شب گم می شویم و در شب کلمات از همه وقت بی تاب ترند و رساتر؟ آیا کسی برای بدرقه صدای ما کاسه ای آب خواهد پاشید؟ آیا یک بار دیگر میتوانم خورشید را ببویم و سفره صبحانه را روی فرش سالخورده بچینم؟ همیشه از خودم میپرسم نام من در کجا به خاک سپرده خواهد شد؟ [ پنج شنبه 87/3/23 ] [ 9:30 عصر ] [ دلنوشته ]
|
||
[ طراحی : روز گذر ] [ Weblog Themes By : roozgozar ] |