sanie | ||
یا مهدی، ادرکنی یا مولا نفس زنان به جمکران رسید.آنهمه جمعیت برایش باور کردنی نبود خوشحال شد.گفت:<<آقا این همه عاشق و مشتاق،قربون تو آقا!مولا بیا دیگه؟!>> در عالم خواب آقا به او فرمود: اینها همه واسه حوائج خودشون اومدند نه برای فرج و.... ........................................................ به او گفتند:صبح جمعه بیا دعای ندبه گفت:تمام هفته خستگی، جمعه هم نخوابم؟! ظهر که شد به یادش افتاد: <<راستی چرا آقا نیومد؟!>> [ پنج شنبه 89/10/16 ] [ 10:30 صبح ] [ دلنوشته ]
ای عشق از آتش اصل و نسب داری از تیره ی دودی از دودمان باد آب از تو طوفان شد خاک از تو خاکستر از بوی تو آتش در جان باد افتاد هر قصر بی شیرین چون بیستون ویران هر کوه بی فرهاد کاهی به دست باد هفتاد پشت ما از نسل غم بودند ارث پدر ما را اندوه مادر زاد از خاک ما در باد بوی تو می آید تنها تو می مانی ما میرویم از یاد [ پنج شنبه 89/10/16 ] [ 1:53 صبح ] [ دلنوشته ]
با که گویم راز دل را کس مرا همرازنیست از چه جویم سرٌ جان را دربه رویم باز نیست
[ شنبه 88/6/21 ] [ 6:16 عصر ] [ دلنوشته ]
|
||
[ طراحی : روز گذر ] [ Weblog Themes By : roozgozar ] |