غروب جمعه است وباز هم تو نیامدی ومن هنوز در جادههای انتظار راه می روم پاهایم زخمی است ، ولی خسته ، هرگز .
میدانم ندیدنت نه بخاطر تو که بخاطر غفلت من است و از غروب جمعه می فهمم که هنوز مهیای حضورت نشده ام .
اما ندیدن آن چهره ی زیبا و نشنیدن ان صدای ملکوتی ، مرا بی قرار کرده است.
میدانم در آدینه هی میایی وبانگاه مهربانت ، زنگار دلها را میزدایی؛ حتی اگر یک روز به آخر دنیا باشد
من به کوچه ای که از آن می گذری به زمینی که پای بر آن می گذاری ، غبطه
می خورم ،
عرش نشین من !
هر کسی را می بینم می خواهم برای آمدنت دعا کنند ، حتی از درختان کنار خیابان خواسته ام .
با دست های سبزشان برای ظهورت دعا کنند
مولای من !
( بیا و قصه ی تلخ فراق را پایان ده )