sanie | ||
شیعیان دیگر هوای نینوا دارد حسین روی دل با کاروان کربلا دارد حسیناز حریم کعبه جدش به اشکی شست دستمروه پشت سر نهاد اما صفا دارد حسینمیبرد در کربلا هفتادو دو ذبح عظیمپیش از اینها حرمت کوی منا دارد حسینپیش رو راه دیار نیستی کافیش نیستاشگ و آه عالمی هم در قفا دارد حسینبسکه محملها رود منزل به منزل با شتابکس نمیداند عروسی یا عزا دارد حسینرخت دیباج حرم چون گل بتاراجش برندتا بجائی که کفن از بوریا دارد حسنبردن اهل حرم دستور بود و سر غیبورنه این بی حرمتیها کی روا دارد حسینسروران پروانگان شمع رخسارش ولیچون سحر روشن که سر از تن جدا دارد حسینسر بقاچ زین نهاده راه پیمای عراقمینماید خود که عهدی باخدا دارد حسیناو وفای عهد را با سر کند سودا ولیخون بدل از کوفیان بی وفا دارد حسیندشمنانش بی امان و دوستانش بیوفابا کدامین سرکند ، مشکل دوتا دارد حسینسیرت آل علی با سرنوشت کربلاستهر زمان ازما ، یکی صورت نما دارد حسینآب خود با دشمنان تشنه قسمت میکندعزت و آزادگی بین تا کجا دارد حسیندشمنش هم آب میبندد بروی اهل بیتداوری بین باچه قومی بی حیا دارد حسینبعد از اینش صحنهها و پردهها اشکست و خوندل تماشا کن چه رنگین پردهها دارد حسینساز عشق است و بدل هر زخم پیکان زخمهایگوش کن عالم پر از شور و نوا دارد حسیندست آخر کز همه بیگانه شد دیدم هنوزبا دم خنجر نگاهی آشنا دارد حسینشمر گوید گوش کردم تا چه خواهد از خداجای نفرین زیرلب دیدم دعا دارد حسیناشک خونین گو بیا بنشین بچشم شهریارکاندرین گوشه عزائی بی ریا دارد حسین [ شنبه 91/8/27 ] [ 11:43 صبح ] [ دلنوشته ]
شفقنا (پایگاه بین المللی همکاری های خبری شیعه):
چراغهای مسجد دسته دسته روشن میشوند. الحمدلله، ده شب مجلس با آبروداری برگزار شد.
آقا سید مهدی که از پلههای منبر پایین میآید، حاج شمسالدین ـ بانی مجلس ـ هم کم کم از میان جمعیت راه باز میکند تا برسد بهش.
جمعیت هم همینطور که سلام میکنند راه باز میکنند تا دم در مسجد.
وقت خداحافظی، حاجی دست می کند جیب کتش…
آقا سید، ناقابل، اجرتون با صاحب اصلی محفل…
دست شما درد نکند، بزرگوار!
سید پاکت را بدون اینکه حساب کتاب کند، میگذار پر قبایش. مدتها بود که دخل را سپرده بود دست دیگری!
آقا سید، حاج مرشد شما رو تا دم در منزل همراهی میکنن…
حاج مرشد، پیرمرد 50 ، 60 ساله، لبخندزنان نزدیک میشود. التماس دعای حاج شمس و راهی راه…
***
زن، خیلی جوان نبود. اما هنوز سن میانسالیاش هم نرسیده بود. مضطرب، این طرف آن طرف را نگاه میکرد.
زیر تیر چراغ برق خیابان لاله زار، جوراب شلواری توری، رنگ تند لبها، گیسهای پریشان… رنگ دیگری به خود گرفته بود.
دوره و زمونهای نبود که معترضش بشوند…
***
حاج مرشد!
جانم آقا سید؟
آنجا را میبینی؟ آن خانم…
حاجی که انگار تازه حواسش جمع آن طرف خیابان شده بود، زود سرش را انداخت پایین.
استغفرالله ربی و اتوبالیه…
سید انگار فکرش جای دیگری است…
حاجی، برو صدایش کن بیاید اینجا.
حاج مرشد انگار که درست نشنیده باشد، تند به سیدمهدی نگاه میکند:
حاج آقا، یعنی قباحت نداره؟! من پیرمرد و شمای سید اولاد پیغمبر! این وقت شب… یکی ببیند نمیگوید اینها با این زن ... چه کار دارند؟
سبحان الله…
سید مکثی میکند.
بزرگواری کنید و ایشون رو صدا کنید. به ما نمیخورد مشتری باشیم؟!
حاج مرشد، بالاخره با اکراه راضی میشود. اینبار، او مضطرب این طرف و آن طرف را نگاه میکند و سمت زن میرود.
زن که انگار تازه حواسش جمع آنها شده، کمی خودش را جمع و جور میکند.
به قیافهشان که نمیخورد مشتری باشند! حاج مرشد، کماکان زیرلب استغفرالله میگوید.
- خانم! بروید آنجا! پیش آن آقاسید. باهاتان کاری دارند.
زن، با تردید، راه میافتد.
حاج مرشد، همانجا میایستد. میترسد از مشایعت آن زن!…
زن چیزی نمیگوید. سکوت کرده. مشتری اگر مشتری باشد، خودش…
دخترم! این وقت شب، ایستادهاید کنار خیابان که چه بشود؟
شاید زن، کمی فهمیده باشد! کلماتش قدری هوای درد دل دارد، همچون چشمهایش که قدری هوای باران:
حاج آقا! به خدا مجبورم! احتیاج دارم…
سید؛ ولی مشتری بود!
پاکت را بیرون میآورد و سمت زن میگیرد:
این، مال صاحب اصلی محفل است! من هم نشمردهام. مال امام حسین(ع) است… تا وقتی که تمام نشده، کنار خیابان نایست!…
سید به حاجی ملحق میشود و دور…
انگار باران چشمهای زن، تمامی ندارد…
***
چندسال بعد…نمیدانم چندسال… حرم صاحب اصلی محفل!
سید، دست به سینه از رواق خارج میشود. زیر لب همینجور سلام میدهد و دور میشود. به در صحن که میرسد، نگاهش به نگاه مردی گره میخورد و زنی به شدت محجوب که کنارش ایستاده.
مرد که انگار مدت مدیدی است سید را میپاییده، نزدیک میآید و عرض ادبی.
زن بنده میخواهد سلامی عرض کند.
مرد که دورتر میایستد، زن نزدیک میآید و کمی نقاب از صورتش بر میگیرد که سید صدایش را بهتر بشنود. صدا، همان صدای خیابان لاله زار است و همان بغض:
آقا سید! من را نشناختید؟ یادتان میآید که یکبار، برای همیشه دکان مرا تعطیل کردید؟ همان پاکت… آقا سید! من دیگر… خوب شدهام!
این بار، نوبت باران چشمان سید است… سید مهدی قوام ـ از روحانی های اخلاقی دهه 40 تهران ـ یکی تعریف میکرد: روزی که پیکر سید مهدی قوام را آوردند قم که دفن کنند، به اندازهی دو تا صحن بزرگ حرم حضرت معصومه کلاه شاپویی و لنگ به دست آمده بودند و صحن را پر کرده بودند. زار زار گریه میکردند و سرشان را میکوبیدند به تابوت… [ چهارشنبه 91/8/24 ] [ 1:22 عصر ] [ دلنوشته ]
ای شه خونین کفن جانم فدایت یا حسین از کرم،لطفی نما بر این گدایت یا حسین در تمام عمر خود یک آرزو دارم به دل آرزو دارم ببینم کربلایت یا حسین یا حسین ادرکنی یا مولا [ جمعه 90/9/11 ] [ 9:58 صبح ] [ دلنوشته ]
|
||
[ طراحی : روز گذر ] [ Weblog Themes By : roozgozar ] |